نوشته شده توسط : اردلان تمدن
با صدای یا الله پدرم که وارد حیا ط شد از خواب بیدار شدم خیلی ترسیده بودم از پشت شیشه نگاه میکردم بعد از پدرم دایی پدر مهناز وارد اتاق شد هر دو چهره های مضطرب و ناراحتی داشتن روی تخت کنار حوض در حیاط بزرگ خونه ی حاجی نشستند نیم ساعتی حاجی با اونها صحبت کرد نمیدونم چی میگفتن ولی معلوم بود حرف حاج احمد رو قبول نمیکنن احتمالا موضوع همون ازدواج موقت بود حاج احمد داشت اونها را راضی میکرد بعد که اونها کمی آروم شدن حاجی بلند شد و پشت به اونها رو به اتاقها دستهاش رو بلند کرد رو به آسمون و چیزی زیر لب گفت بعد با صدای بلند من رو صدا زد و همین طور اشاره کرد از اتاق کناری مهناز بیاد ما هر دو بیرون رفتیم روی تخت دیگه ای که کنار همون تخت بود سر به پایین نشستیم و حاج احمد گفت :"پدر جان من با باباهاتون صحبت کردم هر دو قبول کردن که شما با هم صیغه بشید اما یه مطلب مهم میمونه و اون بحث رفتن مهناز خانم به شهر برای ادامه تحصیله اقا سعید بابای شما قبول کرد شما هم به شهر بری برا ادامه تحصیل بحث کمک کردن به پدرت برای مزرعه من هر وقت باشم کمی کمک میکنم دوستان هم هستن بعد هم اینکه کارگر هم گرون نیست میشه از پسش بر اومد اما این کار شما یعنی فرارتون کار غلط و اشتباهی بود حالا برید وضو بگیرید و بیاد بشینید روی تخت" باورم نمیشد پدرای ما قبول کرده باشن ما با هم ازدواج کنیم حتما اون چه که حاجی گفته بود باعث این تصمیم بود وضو گرفتیم کنار تخت نشستیم حاج احمد در عرض چند دقیقه کوتاه خطبه ی عقد موقت رو جاری کرد انگار خواب بودیم بعد حاجی بلند شد دست دراز کرد و از درخت سیب توی حیاط پنج تا سیب کند و اونها رو توی حوض شست و توی ظرفی گذاشت به هر کدوم از ما تعارف کرد من و مهناز دیگه به ارزومون رسیده بودیم خیلی سریع اتفاق افتاد من بعد دست پدر خودم و دایی رو بوسیدم و بعد به طرف حاج احمد رفتم و اون نذاشت دستش رو ببوسم و من رو در آغوش گرفت و گفت :"خب دیگه بابا برید در پناه خدا فقط با من در ارتباط باشید" ما برگشتیم به ده و بعد از چند روز به شهر رفتیم و چند روزی رو در شهر بخوبی گذروندیم تا اتفاقی که روز چهارم وقتی با مهناز سر قرار رفتیم و صحبت میکردیم افتاد....


:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 18 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اردلان تمدن

آتیش رو به سمت گرگها گرفتم اما آتیش هم با بادی که شروع به وزیدن کرده بود داشت رو به خاموشی میرفت و اگر اتیش خاموش میشد عمر من و مهناز هم تمام میشد توی سو سو زدن اتیش و انتظار گرگها برای حمله از دور نور چراغی معلوم شد که امید من رو بسیار زیاد کرد کمی نزدیک تر شد معلوم شد صدای موتوره صدای موتور نزدیک شد نور و صدای موتور گرگها رو دور کرد و فراری داد اون فردی کسی بود که داشت میرفت تا به مزرعه ی بیرون ده سری بزنه میگفت خیلی شانس اوردیم اون حاج احمد رو هم میشناخت ما رو پیش حاج احمد برد وقتی در خونه حاج احمد رسیدیم اون مرد در زد بعد از لحظاتی در باز شد مردی با قامتی بلند و هیکل درشت عبا روی دوش در رو باز کرد نگاهی به من کرد به مهناز و بعد به اون مرد و پرسید :"چی میخوای جانم " من گفتم :"حاج اقا ما از خونه فرار کردیم" حرفمو قطع کرد و ما رو به خونه ی خودش دعوت کرد داخل رفتیم و حاج احمد از مهناز خواست که پیش همسرش بره دست من رو هم گرفت و به اتاقش برد تا نشستم حاجی لب به سخن گشود :"پسر جان چرا فرار کردین" گفتم:"حاج آقا این پیشنهاد مهناز بود اون گفت اگه ما پیش شما بیایم شما مشکل ما رو حل میکنید" حاج احمد گفت :"من فقط یه راه برای حل مشکل شما دارم اونم ازدواجه البته فرار راه غلطیه میتونستید نامه بزنید" گفتم:"ولی حاجی من خیلی سنم پایینه برای ازدواج" گفت:"عزیزم ازدواج دائم نه ازدواج موقت" گفتم:"خیلی ببخشید ولی این نوع ازدواج برای دخترا نیست برای زنای مطلقست" گفت:"نه عزیزم این ازدواج با اجازه پدر برای دختره بعد اینکه شما توی این نوعش قرار نیست ارتباط جنسی برقرار کنی فعلا میتونید با هم باشید" گفتم:"/حاجی الانم باهم هستیم" حاجی کمی اخم کرد و گفت:"عزیزم پسرم این ارتباط شما حرامه مشکل داره شما اجازه ندارید با هم باشید و عشق بازی کنید" گفتم:"مشکل دوم هم اینه که مهناز باید بره شهر تا ادامه تحصیل بده من هم باید بمونم به پدرم تو مزرعه کمک کنم خوب ما این دوری رو نمیتونیم تحمل کنیم" گفت :"شما اولا باید ازدواج کنید بعد من با پدرو مادرتون صحبت میکنم مشکل رو حل میکنم اگر بعدا هم همینطور به هم علاقه داشتین انشاالله عقد دائم رو هم خودم براتون میخونم حالا این غذا رو بخور همینجا بخواب شماره خونتون بده به
 من یه زنگ به خونتون بزنم" معلوم بود غذای خودشه بعد پرسیدم:" حاج اقا اسم کامل شما
چیه" گفت :"حاج احمد کافی خراسانی" اما فردا صبح چه اتفاقی میفتاد خدا میدونست خوابیدم و فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم که حاجی مشغول خوندن نماز صبح بود نماز رو خوندم دوباره خوابیدم و با شنیدن صدای یا الله پدرم که وارد حیاط شد از خواب  بیدار شدم ...

 



:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 17 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اردلان تمدن

مهناز از من خواسته بود برم تپه ای که همیشه میرفتیم اما اون

با من چکار داشت تمام شب رو نمیتونستم بخوابم مطمئن بودم

مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه

نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار شد نزدیک نماز

صبح که شد بیدار شدم وضو گرفتم و نماز خوندم کمی آروم شدم
 
و بعد از نماز خوابم برد صبح وقتی از خواب بیدار شدم که

ساعت 9:20 دقیقه بود بعد از خوردن صبحانه رفتم سر قرار

یک ربعی زودتر رسیده بودم منتظر مهناز شدم بعد از چند دقیقه

مهناز دستپاچه و هراسون داشت میومد بعد از سلام گفت :"

میخوام یه سوالی ازت بپرسم میای فرار کنیم " من که ماتم زده

بود نمیدونستم چی جوابشو بدم ولی گویا چاره ای نبود معلوم

بود مهناز از من خیلی علاقش بیشتره من یه جورایی خودم رو

اماده ی رفتن اون به شهر کرده بودم ولی اون فرار رو به من

پیشنهاد داد میدونستم احمقانست ولی قبول کردم حرکت کردیم

بعد از چند قدم پرسیدم :" راستی داریم کجا فرار میکنیم " مهناز

گفت :" یه دهی هست یه روحانی بنام حاج احمد اونجا  زندگی

میکنه اون میتونه مشکل ما رو حل کنه اگه خوب راه بریم

نزدیکای شب به اونجا میرسیم " خیالم کمی راحت شد چون

انگار نقشه یه نقشه ی درستی بود براه افتادیم باید از وسط

جنگل حرکت میکردیم هم میانبر بود و هم پیدامون نمیکردن به

وسطای جنگل رسیدیم یه جای سرسبز که دور تا دور درخت بود

و آبشار کوچکی که  صدای ریختن آب اون روی سنگها آرامش

خاصی به انسان میداد  نور آفتاب به زحمت از لای درختا به

زمین میرسید گفتیم کمی استراحت کنیم و دوباره حرکت کنیم

ولی خوابمون برد وقتی بیدار شدیم نزدیک غروب افتاب بود

خیلی نگران و با سرعت حرکت کردیم تا بتونیم این یکی

دوساعت خواب رو جبران کنیم با تاریک شدن هوا مهناز گفت

:" دیگه چیزی نمونده نیم ساعت دیگه میرسیم "  ولی صدای

گرگا کمی نگرانمون کرده بود حس میکردم چند تا از اونا

دنبالمونن سرعتمون رو بیشتر کردیم از وسایلی که مهناز به

همراه اورده بود یه شعله اتیش درست کردیم و من بدست گرفتم

هر لحظه به ده نزدیک میشدیم و هر لحظه که میگذشت حضور

گرگهارو بیشتر حس میکردیم دیگه تقریبا ده معلوم شده بود که

گرگی از میان بوته ها جلوی ما پرید اتیش رو به سمتش گرفتم

و متوجه شدم اونها دوتا هستن ...



:: بازدید از این مطلب : 323
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اردلان تمدن

 

وقتی صدای مهناز رو شنیدم خیلی عصبانی شدم و خون غیرت توی رگهام به جوشش اومد در رو باز کردم پدر با صدای باز شدن در پدر مهناز در حالی که کمربند تو دستش بود پدر من برگشت مهناز هم که بسیار ژولیده حال بود و زندایی از پشت پنجره با چشمای گریون به دایی و دختر دایی نگاه میکرد من اب دهنم رو پایین بردم و به دایی گفتم: " دایی جان چی شد داری چی کار میکنی " دایی گفت :" هرچی میکشیم از دست توئه اخه چی به مهناز گفتی که نمیخواد برای ادامه تحصیل بره شهر هان " گفتم: " دایی خوب شاید دوست نداره بره " گفت  :" غلط کرده مگه دست خودشه " من کمی با خودم کلنجار رفتم خیلی سخت بود که تصمیم بگیرم ولی گفتم :" دایی ما عاشق هم شدیم " سکوت همه جا رو چند لحظه گرفت دایی عصبانی تر شد و کمربندش رو بالا برد تا به من بزنه که صدای پدرم رو شنیدم :" حاج محمد چی کار میکنی " دایی اروم شد و به زمین نشست صدای پدر برای اون هم ارامش بخش بود پدر با تندی رو به من کرد و گفت :" از الان تا اخر تابستون شما حق ندارید با هم باشید تا مهناز بره شهر تا ابا از اسیاب بیفته " اون شب شبس بود که پدر اب پاکی رو روی دست ما ریخت البته این منع شدن باعث شد همون موقع هایی هم که مهناز رو در شب نشینی ها میدیدم برام جذابیت بیشتر پیدا کنه و عشق و علاقه من به اون بیشتر بشه و روز ها و ساعتها از پی هم گشت تا سه روز مونده بود که مهناز بره شهر اتفاق عجیبی افتاد یک شب سر سفره شام صدای زنگ خونه به صدا در اومد و جلوی در رفتن تا در رو باز کردم یه تیکه کاغذ از بین در افتاد پایین این طرف و اونطرف رو نگاه کردم کسی نبود کاغذ از طرف مهناز اگه پدر و یا مادر جلوی در می اومد چی میشد روی کاغذ نوشته شده بود :" فردا کنار تپه ی همیشگی ساعت 10 صبح کار بسیار مهمی با تو دارم خودت رو برای اتفاق مهمی اماده کن دوست دار تو مهناز "....


:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 15 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اردلان تمدن

روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به من خبر داد مهناز با خونه قبل اینکه بیاد سر قرارمون تلفنی صحبت کرده بود و گفته بودن حال پدرم اصلا خوب نیست و به بودن من احتیاج داره مادر هم برای اینکه خاطر من مکدر نشه به من نگفته بود یه سفر ناخواسته اتفاق افتاد من باید میرفتم روستا تا ببینم حال پدرم چطوره خیلی نگران شدم چون مهناز خیلی مضطرب بود و معلوم بود حال پدر خیلی خرابه مهناز رو به خوابگاه خودش رسوندم به سختی ازش خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم و اجازه گرفتم و به سرعت با اتوبوس عازم روستا شدم توی اتوبوس خوابم برد تا اینکه وقتی به روستا رسیدیم راننده من رو بیدار کرد به سرعت به خونه رفتم مادرم با دیدن من خیلی متعجب شد ولی پدر که حالش خیلی بد بود بسیار ازدیدن من خوشحال شد

مادر گفت:

- پدرت این چند روز که تو نبودی سخت کار کرد کارگر هم گیر نیاورد بنده خدا حاج احمد هم اومد کمک اما کار تو رو نمیتونست انجام بده بعدم اینکه حاج احمد کارهای دیگه ای هم داره

خیلی ناراحت شدم من جوون قوی و سرحالی بودم مسلما بودن من برای پدر خیلی کمک بود اون دیگه پیر شده بود ولی بخاطر من سختی کار رو قبول کرده بود خیلی از خودم ناراحت شدم از خونه زدم بیرون به تپه ی همیشگی دوست داشتنی خودم رفتم و کمی فکر کردم تصمیم گرفتم اینجا بمونم و تا خوب شدن پدر بیخیال درس و از همه مهم تر مهناز و عشقش بشم پدرم برام خیلی مهم بود از طرفی رها کردن مهناز برام خیلی سخت بود بالاخره تصمیم به موندن گرفتم و وقتی به مادرم گفتم مخالفتی نکرد چون میدونست به بودن من احتیاجه دوری مهناز خیلی برام سخت بود به دیدنش عادت کرده بودم فردا صبح با مهناز تماس گرفتم موضوع رو بهش گفتم خیلی استقبال کرد ولی اون هم مثل من اعتراف کرد دوری خیلی سخته بهش گفتم هر روز باهات تماس میگیرم این تنها دلخوشیه من بود کار مزرعه خیلی سخت بود ما هم کار کشاورزی داشتیم و اون موقع از سال که کشاورزی نبود دامداری و هزار کار دیگه روز ها از پس هم گذشتن نمیدونستم وقتی پدر حالش خوب بشه ایا مدرسه من رو قبول میکنه یا نه یکبار هم با مدیر تماس گرفتم گفت بعیده بتونه کاری کنه چاره ای نبود 2 ماه گذشت و پدر کمی سرحال شد و تا اینکه پدر به من اجازه داد به شهر برگردم تا و قرار شد فردای اون روز برگردم پیش مهناز و دوباره عشقم رو ببینم مهناز یار من و همراه من اما کاش هیچ وقت به شهر بر نمیگشتم...



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 14 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : اردلان تمدن

وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامم رو گفتم بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم مدرسه تا روستا فاصله داشت اولین جایی که به ذهنم میرسید که باید برم خونه داییم بود خونه داییم روبروی ما بود تو روستای ما 40 خانوار زندگی میکردن روستای سرسبز و زیبایی داشتیم رفتم در خونه داییم و در زدم خوشبختانه خود مهناز در رو باز کرد مهناز دختر دایی من بود من خیلی اونرو دوست داشتم من خیلی خوشحال بودم  خبر قبولیم رو بهش دادم اما اون اصلا خوشحال نبود انگار اتفاق بدی افتاده بود مهناز هم با نمره ی خوب قبول شده بود اما بسیار ناراحت بود وقتی ازش سوال کردم جواب نداد و خواست که تنهاش بزارم  به خونه رفتم مادرم بسیار خوشحال شد و گفت امروز عصر باید بری شیر بگیری ما شیر مون رو از روستای بالا تهیه میکردیم  من بعضی از روزها بعد از ظهر برای اینکار باید به روستای بالا میرفتم با عث خوشحالیش این بود مهناز هم با من میومد سوار دوچرخه مهناز پشت دوچرخه سوار میشد از این دوچرخه های 28 بزرگ قدیمی خلاصه لحظه شماری من برای بعد از ظهر به پایان رسید و حول و حوش ساعت 5 بعد از ظهر بود که مهناز اومد تا بریم ده بالا برای گرفتن شیر فرصت خوبی بود برای اینکه ازش بپرسم چرا ناراحته تو راه برگشت یک تپه ای بود که ما روی اون مینشستیم روبروی ما دریاچه ای بزرگ با ابی زلال و درخت بزرگی که بهش تکیه میدادیم و به طبیعت و مخصوصا غروب افتاب خیره میشدیم من از مهناز پرسیدم که چرا ناراحتی اون گفت :" یعنی تو هنوز نفهمیدی ما سال بعد از هم جدا میشیم من برای ادامه تحصیل باید به شهر برم  "  تازه فهمیدم خیلی جا خوردم من و مهناز خیلی بهم وابسته بودیم البته نگاه پدر و مادرم ما نگاه به دو تا بچه بود که از عشق چیزی نمیفهمند اونا ما رو تنها میذاشتن که به ده بالا بریم در حالیکه حتی درون ما شهوت وجود داشت و اونها ما رو بچه فرض میکردن این اشتباه بزرگیه من ناخود آگاه گریه کردم و مهناز هم همین طور تا خونه گریه کردیم البته مهناز گفت :" من با پدرم در میون میذارم که بزاره بمونم درس و میخوام چی کار کنم من فقط میخوام با تو باشم " این جمله خیلی من و ازار داد من دوچرخرو خونه گذاشتم و به مسجد رفتم بعد از برگشتن از مسجد از خونه دایی صدای دعوا میومد یعنی چی شده بود رفتم و در رو باز کردم چون قاطی کردم صدای گریه ی مهناز میومد داخل شدم و... ادامه در قسمت دوم



:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 14 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد